۰۲ اسفند ۱۳۹۰


اصولاً ذهن من برای خودش هِی پاک میکند خاطرات و اتفاقاتی را که دوست ندارد.یک چیزهایی را جوری فراموش میکند که انگار اصلاً اتفاق نیفتاده،نمی دانم از چه،ولی میدانم از یک چیزی فرار میکند این ذهن من،که شاید روزی تسلیم وسوسه کشفش شدم ...
این مدل بودن علاوه بر اینکه هزار مشکل روحی روانی برایت درست میکند و خودت را از خودت خسته میکند،یک مشکل اساسی دیگر برای من درست کرده که به طرز عجیبی حال میدهد....از صبح می روی سر کار،تا عصر هِی کار میکنی،طراحی میکنی،بیتوین میزنی،خوشحال از اینکه تا آخر وقت این پلان هم تمام میکنی.بعد نیم ساعت مانده به پایان کار یکهو از بد حادثه برق قطع میشود و هر آنچه که در صفحه مونیتورت بود به تباهی کشیده میشود و این موقع است که صدای جیغت همه جا را پر میکند و جملات زیادی در مدح و ثنای کنترل+اس میشنوی که از سوی همکارانت بر تو نازل میشودو نیز تکنیک هایی برای فراموش نکردن آن... و به این نتیجه می رسی که چه مهم است این کنترل + اس در زندگانی کلاً....

۲۸ بهمن ۱۳۹۰

و ما فرزندان نسل ازدیاد جمعیت هستیم....فعله ای به دنیا آمدیم،فعله ای مدرسه رفتیم،فعله ای جوان شدیم،فعله ای جوانیمان به گا رفت و احتمالاً فعله ای هم بمیریم....

۲۷ بهمن ۱۳۹۰


کوروگی میگوید:عیب ندارد .اگر حس میکنی خوشت نمی آید،اجبار کردنت بیهوده است.راستش را بگویم،من با خیلی از مردها بودم،اما به نظرم بیشترشان از ترس بود.می ترسیدم کسی نباشد که بغلم کند،بنابراین خیلی کم نه گفتم.همه اش همین...این جور همخوابی هیچ ارزشی ندارد.تنها کارش این است که هر دفعه تکه ای از معنای زندگی را از بین ببرد.متوجه منظورم می شوی؟

"پس از تاریکی-موراکامی"

۲۳ بهمن ۱۳۹۰

آدم باید بنان را گوش بدهد هر از گاهی...گوش بدهد تا یادش بماند جنس ِ بودن پدر را که دیگر پوسیده است زیر آن حجم خاکی که بلعید او را ،در ظهر داغ تابستان،مقابل چشمانم...یادم رفته بود صبح های جمعه ای را که بر خلاف عصرهایش خانه مان پر از زندگی بود و حالمان خوب...خانه مان خانه بود و پدری داشت و مادری ،بساط کباب ناهارهای جمعه با طعم کودکی...چه آرام بودم آن روزها،دلم بد هوای کودکی و پدر را کرده...چه بی خبر دیگر ندیدمش...عجیب از حال آن روزها هیچ برایم نمانده، این را امروز وقتی فهمیدم که با یک چادر قرضی با گلهای ریز، زیر سقف آینه کاری شده ی امام زاده داوود سوته دلان می چرخیدم و به لبخند ِ هزار تکه خودم می خندیدم...
.و چه خودم را دوست ندارم این روزها و این روزها را...

۲۲ بهمن ۱۳۹۰

سه شنبه بیست و پنجمه بهمن است...و تقریبا هشتاد درصد آدمهایی که فهمیدند میخواهم برم من را به باد فحش و نا سزا یا تمسخر گرفتن....ولی اصلا برایم مهم نیست....عجیب احساس وظیفه میکنم برای رفتن...می ترسم،استرس دارم ولی باید بروم...یک سال گذشت و همه ی ما ساکت بودیم...به این فکر میکنم که حافظه تاریخیمان چقدر کوتاه است...خیلی زود فراموش کردیم که چه می خواستیم و قرار بود به کجا برسیم...من نمیتوانم خیابانهای پر التهاب آن روزهای تهران را فراموش کنم...من نمیتوانم از یاد ببرم که بیست و پنجم بهمن هشتاد و نه بود که صانع را از ما گرفت و چه مظلومانه نتوانستیم حقش را بگیریم...سیصد و شصت و پنج روز میگذرد از حصر مردی که او را پدرانه دوست داشتیم و حرفهایش باعث دلگرمییمان بود...فراموش نمیکنم که جوانی این همه دوست و همراه پشت دیوارهای بلند اوین یخ میزند...این راهی بود که ما همه با هم شروع کردیم و من نمی خواهم فراموش کنم که نسبت به تمام کسانی که دیگر همراهمان نیستند مسئولم...

۲۰ بهمن ۱۳۹۰

سختند برایم روزهایی که می گذرند بی آنکه هیچ بدانم برای چه؟گم میشوم در میان شلوغی روزهایم ولی خودم را نمیشناسم. . .میان تمام آدمهایی که میبینم و ارتباط برقرار میکنم غریبه ترین فرد منم. . .هیچ خودم را نمیشناسم گاهی و میترسم از خودم ,از آزاده میترسم. . .حال خوشی ندارم روزهایی که سرگردانم,میخندم ولی میترسم. . .این روزها انگار همه ی آدمها یکجوری نگاهم میکنند دلم میخواهد هیچکس را نمیشناختم و هیچکس نیز مرا. . .
و اتاقم کم کم دارد انرژی  مرا میگیرد و مأمن من میشود. . .شبهای شب بیداری اتاقم دارند شکل میگیرند و همین است که آنرا برایم مأنوس تر کرده شاید. . . دیگر میتوانم به خلوتش پناه ببرم,جایی که میتوانم در آن آرام گیرم و بلند داد بزنم که آهای آدمها اینجا دیگر مال خودم است و هیچکس حق وارد شدن به آنرا ندارد. . . 
بیژن نجدی میخواهم بخوانم. . .
باز هم شبهای بی خوابی.بی خوابی و سکوت و خواندن کتابی که باید فیلمش را ببینیم،کتاب را دوستش ندارم ،میخواهم کنارش بگذارم که یاد حرف نعمت اللهی می افتم که میگفت هر چه را که شروع می کنی به خواندن،تمام کن.حتماً چیزی برای تو دارد.پس اورلاندو را ادامه می دهم. . .
کشیدن سیگارهای شبانه، وقت هایی است که به من خوش میگذرد و انگار نگهبان شبانه خانه هایم و خاموش شدن چند چراغ روشن را می پایم که خب یکی دیگر هم خوابید،ولی من هنوز بیدارم. . . و فکر میکنم که کاش همت همیشه همین قدر خلوت بود. . .طعم تلخ سیگار دهانم اذیتم میکند،بلند می شوم و مسواک میزنم ،خنکی نعنا جایش را میگیرد. . .به خیلی چیزها فکر میکنم و دوست دارم هی زمان را کش دهم،زمانهایی که حالم خوب است برای فکر کردن و کار،ولی نمیدانم چرا زمانهای حال خوبم هی زود تمام میشود و هی دوباره دیر می آید. . .
از سرک کشیدن میان روشنی و خاموشی پنجره ها خسته میشوم و به خواندن عشق بازی اورلاندو و ساشای روسی ادامه میدهم. . . 
آدم یا باید بگه لگد یا لقت،نباید بگه لقد یا لگت. . . . زندگی خیلی پیچیدست. . .

دیشب در خانه یک زن یائسه پایان نامه من متولد شد....شهری با آدمهای هم قد ،شهری با آدمهای پروکروستسی....آدمهای مجسمه ای...و شاید آدمهای تمام فلزی...
از این برگه های تبلیغ که پایینش ریش ریش است مثلا تا یکیشان را بکنی که حتما تماس بگیری باهاشان بدم می آید ،بی دلیل، و همیشه اگر به مسیرم بخورند همه شان را میکنم...امروز مسیرم پر از این برگه ها بود و هی کندم وفکر می کردم که آخر کدام اسکلی تماس میگیرد با اینها...و فکر میکردم که باید یک دفترچه جدید بخرم با کاغذهای کاهی...آخر کاغذهای کاهی حال میدهند برای نوشتن...بعضی روزها عجب مسیرهای آدم شلوغ میشود....وسط فشارهای آدمهای مترو، به این فکر میکنم که اولین نوشته دفترچه ی با کاغذهای کاهی درون کوله ام چیست....
نمی دانم این دلگرفتگی ام یکهو از کجا پیدایش میشود هی...آدم را غافلگیر میکند یک وقتهایی،تا چند ساعت قبلترش را که یادت هست،می دانی خوبتر بودی،دیگر هیچ یادت نمی آید تــــــــــــــــا حالا که می دانی حالت خوش نیست دیگر...
امروز تاسوعا بود،فردا هم عاشورا...دو سال پیش خیلی چیزها یادمان بود،باز نمی دانم چه شد که یادمان رفت خیلی چیزها را...اینکه امروز تاسوعا بود،فردا عاشورا است،پس فردا 16 آذر است و هنوز خیلی ها در زندانند...
موهایم را امروز رنگ کردم...مامان میگوید چقدر خوب شد، مثل پیرزنهایی شده بودی که حنا میزنند و هزار رنگ میشود موهایشان... من همان موهای هزار رنگ نارنجی ام را بیشتر دوست داشتم...ولی از آنجا که آدم تنوع طلبی هستم و از هر تغییری استقبال میکنم،به سرعت هرچه تمامتر با رنگ جدید موهایم کنار می آیم ،حتی لذت هم میبرم...به این فکر میکنم که رژ قرمز به موهای جدیدم می آید....
بعضی لحظه های زندگی چه دردی دارد،وقتی که انقدر، دردم می آید اشکهایم میدانند که به سهمیه سالی یکبارشان رسیده اند و جوری می آیند که انگار سر نباریدن ندارند و من دیگر حتی نمی ترسم...
گوشهایم درد میکند ،آخر به این گوشواره های خوشگل فانتزی حساسیت دارد...یک روز که هوس انداختن آنها را میکنم تا یک هفته باید خارش لاله گوشم را تحمل کنم....گوشه ناخن سوم دست چپم هم درد میکند هی با دندان گوشه اش را میکنم و هی دردتر میگیرد...چند تا درد ریز و مزمن دیگر هم دارم...پریود را کم داشتم که آن هم از راه رسید و به مجموعه دردهایم دلدرد هم اضافه کرد و باعث خانه نشینی امروز مان شد....
اینها را همه گفتم ولی مشکلات زندگی من هیچ ربطی به این دردهای ریز و مزمن ندارد...همه ی آدمها یک سری از این دردها دارند مثل آدمهای اسب حیوان نجیبی است... 
من آدمی هستم که دقیقاً چهارده روز و 8 ساعت و چند دقیقه است که دچار شکست عاطفی شده...البته الان که فکر میکنم از چند ماه پیش شروع شده بود ولی من نمی خواستم که باور کنم...حال من خوب نیست ..بد است...استرس دارم... اعتماد به نفس ندارم... از آدمها بدم میآید...حوصله ندارم ...میخواهم سر به تن هیچ کس نباشد...عصبا نیم...دلتنگم...و هزار درد دیگر که امید دارم این دردها دیگر مزمن نشوند ...اینها همه برای من زیاد است...
و اما این روزهای من...فکر میکنم که آنقدر باید بخوانم تا غرق شوم در کدام یکی شان و کی نمیدانم ولی باید غرق شد .در هر کدام که ببلعد تو را بیشتر...دیگر باید یواش یواش تناسخ را قبول کنم چون هضم این روزها را برایم راحتتر میکند...چرا من باید همه چیز را ببینم انقلاب بعدش را،جنگ را،مدرسه نظام را،انصراف را،هنر را،علف را،88 را، 89 را،90 را، اعتصاب را و غذا را،دلار 1800 را که آرزوهایت در صفر های آخرش ذره ذره به گا میرود..حتماً در زندگی های قبلی ام تِر زیاد زده ام که امروز اینجایم...از ناخود آگاهم می ترسم...کینه زیادی به دل دارد...از خیلی ها... واین است این روزهای من....
عصر یک روز نسبتاً زمستانی در دفتری پر از مونیتورهای خاک گرفته که مرداس و طهمورث و شهرزاد و کاوه و یک سری آدمهای دیگر در آنها جولان می دهند...تو را از کی و کجا پرتت کرده اند این میان؟
یک شپرسون زشت پشمالو اینجاست که هر کجا پا میگذاری انگار به قلمرو او وارد شدی،همه جا پر است از کرکهای زرد خاکستری یک موجود دوست نداشتنی...اینجا همه ی آدمها اینجوریند...
آلیس در سرزمین عجایب را دیدم امشب.خوب بود،حرفهای بعدش هم بهتر...
کلی به سرزمین عجایب خودم و آدمهای این روزگار فکر کردم.اگر یکی از ماها بخواهیم آلیس خودمان را بسازیم حتماً سرزمین ترسناکتر و عجیب تری خواهد بود.مهمانی چایی فیلم تکرارش ابزوردتر خواهد بود... خودم را جای آن عروسک کوکی میبینم..کوک دارم وهی دچار تکرارم تا  کوکم تمام شود ویکی که نمی دانم کیست و نمی دام چرا دوباره کوکم میکند و باز هم همان دچار شدگی...
زندگی در این سرزمین عجایب برایم خسته کننده شده ،کاش یک آلیسی به آن پا بگذارد و هر چند در خواب ،هر چند کم حال و هوایش را عوض کند...
این روزها را نمی دانم بعدا چگونه به یاد خواهم آورد...روز هایی که هیچ انگیزه ای برایم باقی نمانده برای ساده ترین کارهایم که مدتهاست روی هم تلنبار شده...روزهایی که خسته ام از بی اعتمادی به آدمها،از نزدکترین آدمها...روزهایی که دیگر عصبانیتم از نبودنت جایش را به دلتنگی داده،روزهایی که خوبیهایت بیشتر از بدیهات مرور میشود برایم...روزهایی که مصادف میشود با خوشحالیمان برای اصغر فرهادی،ولی بغض میشود در گلویم وقتی که بعد از دو سال و نیم هنوز نگاه منتظر مسعود باستانی در دادگاه از ذهنم پاک نمیشود،و وقتی که می دانم پرستو دوکوهکی هم چقدر حال خوشی نداشته همین اواخر  مثل خیلی از ماها ،و دیگر حتی نمیتواند غر هایش را  بر سر این کلمات بریزد...
در اوج بی امیدی باز امید دارم که این روزها را اینگونه به یاد آورم که آری ما توانستیم با تمام  خالی بودنمان از هر امید و میل به فردایی کاری کنیم...کاری که بعد ها از خودمان راضی تر باشیم...
امشب از شبهای عجیب زمستانی زندگیم بود ....وقتی که پایین خانه وسط برفها راه میرفتم و هیچ میلی نداشتم که به خانه بروم...وقتی که سردم بود خیلی و ناراحت نبودم چون فکر میکردم خیلی ها این روزها در اوین سرما را هر لحظه زندگی میکنند...وقتی که خاطرات با تو بودن داشت دیوانه ام می کرد بس که زنده بود...چون مهمانی سال نوی خانه ناییری عجیب بوی تو را میدهد...امسال دیگر تو نبودی و فقط خاطراتت بود....از دست خودم عصبانی بودم که چرا انقدر ضعیف شده ام من که این همه همیشه خم به ابرو نیاورده ام چرا بعد از تو این همه میشکنم....این مدل بودنم آزارم میدهد...ولی فراز می گوید اینها هیچ به هم ربط ندارند...می فهمم که شاید زیاد عجله دارم ...باید کمی سخت نگیرم...حالم از چند ساعت پیش خیلی بهتر است...کاش آیسا امشب میفهمید که همه یک لحظه هایی به هم صحبت از جنس شب یلدایی اش احتیاج دارند و دیگر هیچ...

۱۹ بهمن ۱۳۹۰

وقتی می فهمی خیلی تنهایی که چند ساعت را باید در خیابانها علاف باشی و هر چه فکر میکنی هیچ کس را نداری که بخواهی گوشییت را از توی جیبت در آوری و بهش زنگ بزنی و بگویی فلانی بیا با هم باشیم...و خودت هی پیاده گز میکنی و گز میکنی تا خسته که شدی باز تنها بروی کافه و سیگار دود کنی و سلین ات را بخوانی...و هر از گاهی نگاه کنی میزها را و آدمهایش را و تخیل کنی دیالوگ هایشان را...این کارها را که بکنی زمان زودتر میگذرد خب...آخر آقای نجار گفته برو 2 ساعت دیگر بیا تا چوبهایی که برای مجسمه های بدون پایت میخواهی آماده شود...2 ساعت تمام میشود و می بینم که همه ی این مدت به این فکر کرده ام که نباید به یاد تو بیفتم و  چند ماه پیش که این دو ساعت انتظار چوب را با تو گذراندم...و هی فرار کنم از خاطرات خیابان ها و این همه مکانی که آدم را پرت میکند توی گذشته های با تو...از این شهر و خیابانها دیگر بدم می آید