۱۰ تیر ۱۳۹۱


استودیو جهان آرا روزهای عجیبی را رقم میزند...روزهایی است که تصمیمهای بزرگی در دل آنست، تصمیم هایی که نمی دانم به چه می انجامند و فقط گمان میکنم که درستند و فقط گمان میکنم.


استرس دارم امشب،قدیم تر ها میگویند دلشوره... با آیسا بوتیک را دیدیم که سرگرمی درست کرده باشیم ،مریضی آدمهایش مریض ترم کرد.
تهران شهر شب زنده داری است.یعنی که آبستن است شبهای این شهر، آبستن یک سری ابر موجود هیبریدی شاید...
شبهای استودیو جهان آرا را دوست دارم...

دهم مرداد نود

۳۱ خرداد ۱۳۹۱

همسایه هایم-سه






چه باید کرد؟آنچه را باید شکست، یکباره و برای همیشه باید شکست و نابود کرد،همین و بس و رنجش را هم پذیرفت. چطور؟ نمی فهمی؟ بعد خواهی فهمید... آزادی و اقتدار ،اقتدار مهم است! بر تمام موجودات لرزان و بر این لانه ی مورچه ها!... هدف همین است! بیاد داشته باش! این آخرین حرفی است که بدرقه ی راهت میکنم. اگر فردا نیامدم،  خودت همه چیز را خواهی شنید و آن وقت این کلمات را بیاد آور. و بعدها روزی، پس از سالها در طول زندگی شاید هم بفهمی که مقصود از آن چه بود. اگر هم فردا آمدم، به تو خواهم گفت چه کسی لیزاوتا را کشته است. خدا نگهدار!


جنایت و مکافات---داستایفسکی

۱۶ خرداد ۱۳۹۱


چه تعطیلات مزخرفی بود.ارتحالیدی را میگویم ،آی که چه بدم می آید از این اصطلاح ،از خودش که هیچ خیری بهمان نرسید از مرگش هم هیچ، خمینی را میگویم، همیشه یک کار مهمتر از خوشگذرانی داشته ام در این روزها که نتوانم لذتش را ببرم.امسال هم کما فِسابق...دچار رخوت نیمه خردادم...این روزها خاطرات هشتاد و هشت و بعد ترش را خیلی مرور میکنم،چه زیاد امید داشتیم آن روزها ،چه روزهای مهمی بود برایمان و ما برای آن روزها...
سه سال گذشته و ما خیلی پیر تر و خسته تر از سه سالیم...خیلی غمگینم میکند، فکر میکنم دیگر هیچ از ما نمانده،یک عمر است که جنگیده ایم برای هر چیز ، دیگر حال جنگیدن ندارم ،وقتش است دیگر دنیا همین طوری قلنبه یک حالی بهمان بدهد،فکر میکنم که حقمان است...فکر میکنم که حق حسین رونقی است که حال این روزهایش انقدر بد نباشد...و حال یک عالمه آدم دیگر که کلاً بعد از هشتاد و هشت زندگیشان مثل قبلترش نمیشود و چیزی را گم کردند در گرمای خیابانهای آن روزها...کلاً که حالم خوب نیست این روزها هیچ...
برای مرور آن روزها خواندن این توصیه میشود...