۲۶ مرداد ۱۳۹۱

احساساتم چه بالا و پایین زیاد میشود این روزها...بین خوشحالی و ناراحتی های عمیق...زلزله،آذربایجان،شلاق زندانیهای سیاسی،یک حکومتِ کلاً به تخمش مردمش، دوستی های دوزاری...هر کدامشان برای عمیق غمگین کردنت بس است،با هم که بشود دیگر قاطی میکنی...از آن ور هم صد و چهل زندانیِ امنیتی مشمول عفو عید فطر شده اند.هر چه از اسلام و ما فیهایش بیزارم،این عید فطر امسالش را بغل میکنم..این همه همدردی واقعی ِ مردم با آذربایجان هم که دیگر بماند ،قنج میزند دل آدم از رضایت...

خلاصه که درونم نوسانش زیاد است خیلی...الآن هم فهمیدم که روناک دیشب رفته . دلتنگش شدم خیلی،قرار بود من هم برای خداحافظی اش باشم،نمیدانم چه شد که خط خوردم از این دوستی های دوزاری که با دو بار کُردان نرفتنت فراموش میشوی و یادشان میرود که قراری به بودنِ تو هم بوده...نه اینکه روناک دوستِ خیلی نزدیکم باشد،که اگر بود خودم بدون خبر شدن حتماً دیده بودمش ،ولی انقدر خاطره داشتم از باهم بودنهامان که دوست داشتم عمیقاً ببینمش برایِ دیداری که معلوم نیست بعدی اش کِی باشد یا حتی اصلاً باشد؟!
گناهش گردن این دوستیهای دوزاری که وصل گذشته میشوند و به قول دوستی گذشته را باید پاک کرد و فراموشش کرد...آدم چه راحت وصل ِ گذشته میشود و فراموش....

۱۶ مرداد ۱۳۹۱

roam in the night



شش سال گذشته از روزی که دیگر بابا ندارم.از آن صبح جمعه ای که بی بابا شروع شد...
من را خوب یا بد، خیلی زیاد بابا ساخته است،قبلن تر ها،بچگی ها،خیلی لحظه ها بوده که تصمیم گرفته ام ،خودآگاه یا نا خودآگاه،تقلید کنم از آنچه او هست یا دوری کنم به شدت.این شده که یا خودش هستم یا نقطه مقابلش...وقتی که بود هیچ با هم در صلح نبودیم،بزرگترین منتقدش من ِ ته تغاری بود و حالا شده ام چیزی شبیه او. عجیب است و دردناک ...با همه ی جنگ دیرینه ای که با هم داشتیم و هیچ هم را قبول نداشتیم یک کارهای دو تایی خودمان را داشتیم، دو نفره آب دادن باغچه ی حیاط ، دو نفره خوردن مغز هندوانه تابستان، ساعتها ورق بازی کردن ِ دو نفره، جدول حل کردن دو نفره، و یک عالم کارهای پیرمردی ِ دو نفره دیگر...
دلم برای داشتنش تنگ شده خیلی،دیدن کشتی های المپیک بدون او هیچ صفایی ندارد...