۲۴ اسفند ۱۳۹۰

این روزهای آخر اسفند نمی دانم چه مرگش است که این همه سخت و تلخ میگذرد،هِی میخواهی ولش کنی ولی انگار یکی پاچه ات را گرفته و ول هم نمیکند...ول نمی کند و برت می گرداند به جاهایی که نمی خواهی اش دیگر،به زمستانهای سرد حیاط تالار مولوی و چهارشنبه های آخر سال و یک روز مانده به خطر سال کبیسه...

ولی خیابانهای آخر اسفند تهران را دوست دارم  چون می توانی وقتی که حالت خیلی هم بد است بروی و از میان صد تا ماهی قرمز کوچولو یکی را برای خودت انتخاب کنی و با کلی دردسر سالم برسانیش سر سفره هفت سین ات و بیلاخ بدهی به تمام کسانی که میگویند تحریم کنید خرید ماهی قرمز را.....

۱۳ اسفند ۱۳۹۰

امشب یک دلِ سیر زاییدم....شوق و غم ترسناکی دارد زاییدن....خوب شد که زاییدم،داشت خیلی طولش می داد...

به هزار و یک دلیل منطقی نمی خواهم هیچ وقت بچه بزایم و نمی دانم به کدام دلیل غیر منطقی همیشه و همیشه دلم می خواهد یک بچه بزایم....اگر ایران نبودم حتماً یک سینگل مام میشدم.... 
امشب یک دلِ سیر زاییدم...ولی هیچ زاییدنی مثل زاییدن یک بچه نیست....