۱۰ دی ۱۳۹۱


تهران هوایش آلوده است این روزها،نفس کشیدن سخت شده است.از این بالا که نگاه میکنم آنور همت را هم به سختی میبینم.احساس خفگی میکنم توی این دود و غبار...دل و دماغ هم که نداشته باشی دیگر اوضاع بدتر میشود...

دلم برف می خواهد،زیاد.یک بغلی پر از ترجیحاً ودکا توی جیب پالتویت بگذاری ،یک عینک هم به چشم بزنی که سفیدی برف چشمت را نسوزاند ، یک جوراب پشمی گرم هم حتماً لازم است،توی سرما پاهایت باید گرم بماند ...اینجوری همه چیز آماده است برای یک پیاده روی طولانی مدت...من آدم سرما نیستم و کلاً گرما را ترجیح میدهم ولی برف داستانش فرق میکند...

کاش زودتر ببارد ،احساس خفگی میکنم...




۲۰ آذر ۱۳۹۱


برای آدمی که هیچ وقت از خوردن غذا و به طور کلی هر گونه مواد غذایی لذت نبرده و اصولاً آدم غذاباز و شکم دوستی نبوده و همیشه دختره ی چهل و پنج کیلویی بوده ،که همیشه خورده تا گرسنه نماند و خورده است که باید خورده باشد،معده درد ، درد بزرگی است.لذت که نمی بردم هیچ، حالا بعد از هر وعده غذا دردی تازه را هم باید تحمل کنم...


مامان یک کاسه انار دان شده آورده و میگوید بخور،خوب است.فکر میکنم خیلی درست نمی گوید،این همه دانه ی سفیدِ سفت بعید میدانم در معده ام چیز خوبی باشد ولی هر چه که هست خوشمزه است ،نمکش هم که زیادتر باشد خوشمزه تر...کاش زودتر کشفش کرده بودم،همیشه آب لمبویش را ترجیح داده بودم،طعم خوبِ گسی داشت...

آلمانیش هم چیز خاصی است،"گِقانات اَپفِل"...آخر یکی نیست بگوید انار به سیب چه ربطی دارد که آن اَپفِل را وصل تهش کرده اید،انار خیلی بهتر از سیب است،مگر اینکه سیبش از نژاد استیو جابز و رفقایش باشد که مارا دیگر با آنها هم کاری نیست.
باری(اینجا یعنی در هر حال و به هر روی) انار میوه ایست داف و خاص...