من آدم تمامنکردنهای بزرگ و نصفهنیمه رهاکردنها هستم در زندگانیام.اصلاً شاخ این رشتهام،رزومه کاری و عاطفی و حرفهای و غیر حرفهایم پر است از این نصفهنیمهها...چند روز پیش بعد از افسردگیِ ناشی از یکی دیگر ازهمین تمامنکردنها،توی تاکسی ،بی هدف و وِل و خستهیزیاد توی شهر،برای آرامکردنِ خودم یک پایان باشکوه را ایمجین میکردم...خودکشی میکنم و یک جمله هم بیشتر برای تصمیمم نمینویسم...من آدم تمامنکردنهایم،خستهام ولی میخواهم این یکی را تمام کنم،زندگیام را...
بهبه ،چه پایان باشکوهی،و تصور این پایان کلاً حالم را خوب کرد.
بهبه ،چه پایان باشکوهی،و تصور این پایان کلاً حالم را خوب کرد.