۱۲ بهمن ۱۳۹۱


صبح هایی را که با سر درد شروع میکنم اصلن دوست ندارم.کلن سردرد را دوست ندارم ،وقتی میگیرمش حاضرم همه ی قرصهای دنیا را بخورم تا دست از سرم بردارد.تحمل خودم و همه ی آدمها را برایم سخت میکند،دلم میخواهد تارهای صوتی حنجره همه ی آدمها را از گلویشان بیرون بکشم تا دیگر هیچ صدایی نداشته باشند.دنیایم صامت شود،اصلن دنیای صامت چه بسا بهتر هم باشد،سینمایش چارلی چاپلین و کنسرتش هم جان کیج میشود...من موزیک را هم در تنهایی خیلی کمتر از سکوت گوش میدهم،وقتی تنهایم یعنی تنهایم.موزیک را با یکی دیگر همیشه بیشتر گوش داده ام، آن هم بیشتر برای اینکه آدم را از حرف زدن و حرف شنیدن خلاص تر میکند، هر چه باشد فرکانسش از فرکانس صدای آدم گوش نوازتر است...

به هر حال...الآن خیلی دلم میخواهد از این دنیاهای بی صدا که تصویرِ کوچک یک خانم آن پایینش باشد که با حرکات دست و دهان یک اداهایی در بیاورد تا یک چیزهایی را بگوید و من هم هیچ نفهمم...


پ.ن:همه آنهایی که رفته اند میگویند شبهای انفرادی و بازجویی از سخت ترین شبهاست.تا دیشب چند نفر شدند؟

۰۹ بهمن ۱۳۹۱

زندگی ات را بریزی توی یک کوله و بروی و دیگر هم پیدایت نشود .جوری گم شوی که انگار اصلن نبودی.


پیج نات فوند...

۲۷ دی ۱۳۹۱


بچه که بودم تا چهار سال جنگ بود،بابا هم که با آن ستاره های روی شانه اش هِی مارا تنها میگذاشت و می رفت.من هیچ یادم نمی آید که چقدر می فهمیدم شرایط را ،ولی گریه هایم را یادم می آید وقتی بابا میرفت ،که آن روزگار "بابا جیِ" من بود و مامان مجبور بود من را آرام کند وقتی خودش پر بود از بغض و ترس از باز ندیدنش...

آژیر که میزدند گلاره ،بهاره را می آورد و من را هم مامان بغل میکرد و میرفتیم زیر زمین خانه ،تا سبز شود اوضاع...یک بار که جنگ خیلی نزدیکمان شده بود مردم مجبور شدند شهر را خالی کنند،در ادبیات خاطرات گذشته خانواده ما ، آن زمان "دوران آوارگی " نام گرفته. ما و خانواده ی عمو در یک خانه توی یک باغ ،اطراف شهر که آرام بود و امن زندگی میکردیم. ما (یعنی بچه ها) اوضاع بد را خیلی درک نمیکردیم و فقط خوشحال از این بودیم که بساط بازی و همبازی همیشه  به راه بود...

بیست و چهار سال میگذرد از آن روزها و هنوز تصویرها پررنگ است، تصویرهایی که هیچ قشنگ نیستند ...
من از جنگ بیزارم...

۲۵ دی ۱۳۹۱


من نمیفهمم یعنی چه این خبر؟!  کرامت الله زارعیان را می گویم،دانشجوی کارگردانی دانشگاه تهران، یعنی یکی شبیه خودمان...جسدش را توی حمام خانه اش پیدا کرده اند.اورا کشته اند بعد با جسدش اینکار را کرده اند.یعنی از همان مقدار مسئولیتی که در مورد ستار بهشتی به گردن گرفتند هم دیگر خبری نیست...

 من خیلی عصبانی ام،نمیدانم این همه دادم را باید بر سر کی بزنم؟! برای چند نفر دیگر قرار است این اتفاقها تکرار شود؟! آخر مگر میشود این همه وقاحت و قساوت؟!...واقعاً یک لحظه هایی خیلی جدی به این فکر میکنم که ما به چه امیدی زندگی میکنیم و ادامه میدهیم...مقابلمان یک غول بی شاخ و دم است که ما هیچ کاری ،هیچ کاری، نمیتوانیم بکنیم... اَه،دست از سرمان بردارید دیگر...



۲۱ دی ۱۳۹۱


چند روزی است که در خانه ما صلح برقرار است،و من فکر میکنم که صلح عجب چیز خوبی است و کاش اینبار دیگر این صلح از بین نرود وکسی پیمان صلحمان را نشکند،ولی میدانم که باز هم یکی این کار را میکند،کسی که در این شرایط اموراتش کمتر میگذرد...حالا تا آن موقع را باید غنیمت شمرد...

 ماتادور ِ آرمز اند اسلیپرز ریپلی میشود، من تیرامیسو میخورم و غروب کردن خورشید را دنبال میکنم تــــــــــــــــــا، تاریک شدن آسمان...و فکر میکنم که با لیکورش حتماً خیلی خوشمزه تر است...

کاش همه ،همیشه در صلح بودیم و هِی تیرامیسوی لیکوردار میخوردیم...


پ.ن: به بهانه ی نمایش " دوشیزه و مرگ " گروه تئاتر اوینی ها ،متن نمایش را خواندم، تا حالا که از حسرت ندیدنش چیزی برایم کم نمیشود، حداقل بتوانم تصویری بسازم از بازیهاشان ...

۱۹ دی ۱۳۹۱


مرز بین یک چیز با متضادش خیلی باریک است.عقل و جنون،خوشبختی و بدبختی، دوست داشتن و متنفر بودن،و در حالتی کلی بین دو واژه ی نخ نما شده ی بودن و نبودن....زندگی در دنیای متضادها سخت است،ثبات و تعادل هیچ نقشی در این دنیا ندارد...

همین است که آدمهای لبِ مرز انقدر زندگیهای سخت و نکبتی دارند و هیچ وقت هم درست نمی فهمند که به کدام ور تعلق دارند...این ور یا آن ور ِ مرز؟

زندگی من همه ی عمر عین زندگی ِ آدمهای لب ِ مرز بوده.

دیشب فیلم پذیرایی ساده  مانی حقیقی را دیدم،دیدنش توصیه میشود هر چند نمی دانم که دوستش داشتم یا نه؟!
نمی دونم دوازده طبقه کافیه که آدم برسه همه ی زندگیشو مرور کنه و برسه به اولش...اول ِ اولش...با اکتساب این ارتفاع و در نظر گرفتن جاذبه زمین و مرور بیست و هشت سال ِ زندگیم فک کنم باید چند طبقه برم بالاتر...