۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۲

مرضی که جدیداً دچارش گشته ایم چک کردن هومِ فیسبوکمان است تا جایی که دفعه قبلش چک کرده ایم،حتی اگر به قیمت تلف شدن وقتمان به میزان فراوان شود .انگار یک جور رسالت شده است و خوابمان نمیبرد تا نفهمیم همه چه با ما شیر کرده اند.دلیل این مرض ِ جدیدمان نمیدانم چیست ولی شفای عاجل می خواهم. شاید هم دلیلش این چرک خشک کنی است که ده روزِ آزگار است داریم میخوریم و احساس میکنم شیره ی جانمان را خشکانده ولی مریضیمان را خوب نکرده...

۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۲


سرما خورده ام و دماغم قرمز شده است و میسوزد ،بس که با دستمال کاغذی هِی آب دماغم را گرفته ام.از عصر بعد از کلاس ،بس که بی حال بودم ،ولو شدم روی کاناپه جلوی تلویزیون و خودم را سیراب کردم از دیدن هر گونه برنامه چرند .وسط هایش هم یک ، دو تایی برنامه خوب دیدم که یکیش بخوان آزادی بود در مورد یک خواننده ی زیرزمینی در تونس،دیدنش حال داد و رفتم به آن دوران خودمان و موزیک ها و حال و هوایش، که اندازه چهار سال از من دور نشده و یک وقتهایی لحظه لحظه اش را زندگی می کنم و فکر میکنم بد است که هنوز آن روزها این همه به من نزدیک است...
دچار رخوت بیماری و افسردگی احتمالاً ناشی از آن هستم. و همین طور اینرسی سکون در تخت خواب ماندن،انقدر که پشتمم و زیر کونم خیس است بس که نشسته ام در تخت و عرق کرده ام .حال هیچ چیز را ندارم .یک دستمال لوله میکنم و فرو میکنم توی سوراخ دماغم ، تا پوستش را بیش از این نکنده ام و باز هم سرم را میکنم زیر پتو تا خوابم ببرد....

۲۶ فروردین ۱۳۹۲


از این بادهای وحشتناکی که یکهو می آید خیلی می ترسم،آدم فکر میکند الان جد و آبادت را از ریشه در می آورد و با خودش هر جا که خواست می برد...البته همان بهتر که یک روزی یکی پیدا شود و جد و آباد مرا با خودش ببرد به هر کجا که خواست و من قول میدهم که هیچ سراغی ازشان نگیرم و حتی سپاسگذارش هم میشوم...آدم یا باید یک گذشته و آبا اجداد درست درمان داشته باشد ،یا اگر از این نیم بندهایش دارد و معلوم نیست کی به کجاست ،همان بهتر که به بادِ وحشیِ بهاری بسپارش...بعدش هم ذهن تو خالی و پاک می شود از این همه مناسبات و اسم های صد تا یک غاز ،درست مثل آسمان تهران ،مثل الان که پاک است...

پ.ن:دمبل زدن عجب کار دلچسبیست ...خیلی تند و سریع منتظر ظهور عضله های بازوهایم هستم.باید زودتر بیاید،که اگر نه،بیم آن میرود از این یکی هم خسته شوم...

۲۱ فروردین ۱۳۹۲

دارم سعی میکنم زندگی سالم تری داشته باشم،و تصمیم به ورزش کردن گرفته ام.چرایش را خیلی نمی دانم،فکر میکنم برای حالم و روانم بهتر است ،نه اینکه لزومن بخواهم انسان سالمتری باشم و از دود و دم ِ زندگی ام فاصله بگیرم و لابد هم از فردایش فقط سبزیجات پخته بخورم و به جای نوشابه ،آب معدنی.نه،صرفاً چون فکر میکنم برای روحیه ام بهتر است و کمی مرا از دنیای برزخی م نجات میدهد و دور میکند...
برای این منظور هم، یوگا و صخره نوردی گزینش شدند.این را هم بگویم که به نظرم ورزش انتخابی ِ آدمها خیلی نشانه ی شخصیتشان است،یعنی از روی ورزششان میتوانی بفهمی که از کدام دنیا می آیند،لازم به ذکر هم نمیدانم هست یا نه ،که این صرفاً یک نظریه از من است و هیچ کلیتی میتواند نداشته باشد.
مثلاً کسانی که اسکی ورزششان است یک چیزند و آنها که رزمی کارند چیز ِ دیگر. واترپلو بازها با پاراگلایدربازها از آب تا آسمان بی ربطند به هم...خلاصه!اینها را گفتم که بگم از آدمهایی که یوگا بخش مهمی از زندگیشان است و این کاره اند هیچ خوشم نمی آید،یک حالِ من خیلی خوبم ِ تخماتیک دارن که لجت را در می آورد و میخواهی توی صورتشان داد بزنی که هووووی یارررو!با این همه بدبختی که همه داریم چجوری میتونی هی بگی حالت خوبه و همه چی تحت کنترلته،اونم با چهار تا عضله سفت و شل کردن...حالا هم من رفته ام که این بدن سالها ورزش به خود ندیده ام را یک کم روغن کاری کنم و این داستانهای مدیتیشن و صحبتهای جفنگش را هم باید به جان بخرم.
و اما صخره نوردی کلاً داستانش فرق میکند و خیلی دوست داشتنی تر است،چه ورزشش ،چه آدمهایش.هنوز خیلی وارد دنیای صخره و آدمهایش نشده ام، اما تا به اینجا و با توجه به مشاهداتم به نظرم آدمهای خیلی واقع بین و منطقی و محکم از لحاظ روحی هستند و در مجموع با حالتر و جذابتر برای معاشرت...
حالا بعد از این همه سال بیگانگی و حتی دشمنی با ورزش، این تصمیم جدیدم،حکم یک انفجار بزرگ را دارد،تا ببینم خودش و ترکشهایش چه میکند با حال و احوالمان...

۲۰ فروردین ۱۳۹۲

باید یک متنی به آلمانی بنویسم در مورد طولانی ترین پنج دقیقه ای که در زندگی ام داشته ام، از صبح دارم فکر میکنم و به هیچ نتیجه ای نرسیده ام،زندگی ام پر است از زمانهایی که نگذشته اند برایم و همیشه از غرهای ثابت زندگی ام بوده اند.ولی حالا که باید انتخاب کنم هیچ ندارم،شاید چون طولانی ترین زمانهای زندگی ام خیلی بیشتر از پنج دقیقه بوده...آخرش رسیدم به انتظار برای رسیدن مترو و این شد طولانی ترین پنج دقیقه ام...وِن ایش آوف دِم زوگ وارته،فِرگِت دی زایت لانگزام ...

۱۷ فروردین ۱۳۹۲

آدم که تولدش فروردین باشد استرسش خیلی بیشتر میشود،چرا که هم دغدغه سال جدید را داری و هم ترس یک سال دیگر گذشتن ازعمرت و هیچ گهی نشدنت را...پس طبیعی است که من الان یک آدم استرسی تقریبن روانپریش هستم.حق هم دارم ،آخرین سال دهه ی سوم زندگی هر کسی حتماً برایش استرس داشته،شوخی که نیست بیست و چند سالگی ام دیگر تمام میشود و من حتماً در شروع دهه ی چهارم زندگی ام نباید اینجایی باشم که هستم.سال پیش را هیچ دوست نداشتم ، اصلاً هم قصد مرور و نشخوارش را ندارم.امسال را سال حماسه تغییر نامگذاری کرده ام و تغییر می خواهم ،آن هم گنده اش...فکر میکنم چه خوش خیالی، که هر سال این حرفها را میزنی و آخرش هم خبری از رضایت  نیست،ولی چه کنم که از قدیم گفته اند انسان به امید زنده است و من هم که دوستدار ِ قدیمی ها...ولی این را مطمئن هستم ،که آزاده ی بهتری خواهم بود و هفت اپریل  سال دیگر حتماً احساس بهتری خواهم داشت...

۱۳ فروردین ۱۳۹۲

عصر سیزده بدر را نشسته ام خانه و اصلن هم مهم نیست که نحسی اش دامنم را بگیرد یا نه،همان دوازده را بدر کردم بس است.دارم سیر ِ مسعود شعاری را گوش می دهم و به حالم زیادی میسازد. این را سینا معرفی کرد .آدمهای سنتی باز یک چیزهای خیلی مشترکی دارند،یک خوبیهای گنده ِ خاص ِ خودشان و یک رو مخی های بزرگ مشترک.من که هیچ وقت نتوانسته ام بیش از یک حدی به این آدمها نزدیک شوم و معاشرت کنم.احساس میکنم دنیایشان یک جاهایی و یک وقتایی ،خیلی غیر واقعی میشود، غیر واقعی از نوع آزار دهنده اش...
بگذریم !عصر سیزده بدر ما را چه به دنیای سنتی بازها...همین که شنیدن ِ سیر به حالم میسازد بس است.