۰۹ آبان ۱۳۹۲

من فرزین را خیلی دوست دارم ، سینا را هم ، یعنی یکجورایی فشارم می‌افتد وقتی نگاهشان می‌کنم و توی دلم قربان صدقه‌شان میروم و دلم می‌خواهد فشارشان بدهم ولی نمی‌کنم اینکار را. هر کدامشان ساعتها می‌توانند در دنیای خودشان غرق باشند و یک کار را هزار بار تکرار کنند و همان قدر که بار اول هیجان زده شده اند باز هم بشوند و هی لذت ببرند. دنیای فرزین و سینا با هم هیچ فرقی ندارد ، هردو هیچ کاری با دنیای ما آدم بزرگها ندارند که داریم آینده شان را از ناصرخسرو تا میرداماد از هم دور میکنیم...شاید یکروز که از کنار هم خیلی اتفاقی گذشتند ، بخوانند توی چشمهای هم ،آن همه آشنایی را...

۲۷ مهر ۱۳۹۲

یک روزهایی از زندگی‌ات را باید کش بدی،جوری که انگار هیچ روز دیگری نه بوده ،نه قرار است باشد...باید همین باشد و بس...

۱۹ مهر ۱۳۹۲

این را تازه فهمیده‌ام که زندگی دوبخش است،به قبل و بعد از آن روزی تقسیم میشود که بیدار میشوی و میبینی همه چیز عوض شده و هیچ چیز آنجوری که تا دیروز بوده نیست.تا دیروز تو بودی که برایِ زندگی تصمیم میگرفتی و حق انتخاب داشتی،هر تغییری فقط منوط به اراده تو بود وبس،هیچکس وهیچ چیز در جایگاهی نبود که تو را از چیزی بازدارد یا بالعکس.تو بودی و قدرت بی انتهایت...
نمیدانم چه میشود که صبح بیدار میشوی و چشمهایت به هیبت جدید زندگی که چون غولی بی شاخ و دم است ،روشن میشود.آری،از آن روز دیگر زندگی‌ات عوض شده،هر چه هم به این فکر میکنی که این تغییر از کی شروع شده،کلاٌ چه شد که باید عوض میشده،چه شد که این همه تنها شدی،آن همه آدمِ دیروز کجا رفتند و الان چه میکنند،اصلاٌ آنها بودند که رفتند یا تو؟،هیچ نتیجه روشنی ندارد،و نهایتاٌ خلاصه میشود به بافتن یک سری تئوریهای بی فایده...تو مانده‌ای و واقعیت زندگی،که خیلی هم جدی است ،و تو هم مجبوری که، برخلاف دیروز ،دیگر جدی‌اش بگیری.بگذری از تمام رویاها وایدهآل هایت،بگذری از آن همه فکرهای بلند و از آن همه قدرتمند دیدن خودت...و شاید حتی به اینجا برسی که فقط باید صبحت را شب کنی و دائم به فکر معادلات جدیِ مسخره زندگیِ جدی باشی.به اینجا برسی که هرروز تارهای سفید مویت را بشماری و هِی چروکهای دور چشمت را چک کنی،به اینجا برسی که بفهمی توی عکسهای همین دوسال پیشت چه بشاش بوده‌ای و خنده‌هایت چه واقعی...تا روزی که بتوانی به این جدی شدن زندگی تن بدهی و به جنبه‌های بهترش برسی(که میدانم این جنبه‌ها را دارد)سخت میگذرد،خیلی هم سخت.گذشته را نشخوار میکنی،زیاد،خودت و آدمهای زندگی‌ات را واکاوی میکنی،بسیار عمیق،دشارژ میشوی،زود به زود...و راه حل این روزهای من راه رفتن و بازهم راه رفتن است...
باید هرچه زودتر موهایم را رنگ کنم...

۱۱ مهر ۱۳۹۲

از گذشته گریزی نیست...

گذشته اصلاً نگذشته،شاید خیلی صحنه‌ها و آدم‌ها و مکان‌ها را پاک کرده باشی از خاطرتت،که انگار اصلاً نبوده‌اند بس‌که دورند و‌ غریب.ولی علی رغم همه تلاشهایت همه‌چیز به طرز سمجی چسبیده است ته ذهن و ناخودآگاهت و کرده‌است آن‌کار را که باید یا نباید...
این را همین چندشب که با داستان‌های کوتاه علی‌اشرف درویشیان می‌خوابم وچه خوابها که ندیده‌ام،فهمیده‌ام.