احساس میکنم همه چیز قبل از اینکه شروع شده باشد،دارد تمام میشود...
۲۵ بهمن ۱۳۹۲
آن شب باید یک گربهی تصادفی را از مرگ نجات میدادیم.من دم در خانهشان،با آنتن دوخطی وای فای ،آدرس یک دامپزشکی شبانه روزی را پیدا کردم.راه افتادیم،برف باریده بود،همه جا سرد بود و صدای ونگ ونگ گربه آزار دهنده،ضبط ماشین را روشن کردیم که نشنویم ونگ ونگ را...
حالم هیچ خوش نبود. رسیدیم،اول باید فرم پر میکردیم ،او و گربه رفتند توی اتاق رادیولوژی،من هم فرم را پر کردم.نژادش چیست؟-گربهی خیابانی. اسمش چیست؟.....خانم اسم ندارد که،تصادفی است. فرقی نمیکند یک چیزی بنویسید.
حتی نمیدانستم نر است یا ماده، فرم را پر کردم و جای اسم خالی ماند. خانمه خودش نوشت پیشی...
هی گربه را کشیدند و عکس و معاینه و این داستانها و ونگ و ونگ...ساعت از 12 شب گذشته بود،گوشیاش دست من بود،ضارب که از تصادف حالش بد بود ،هی زنگ میزد تا حال گربه را بپرسد .کش دار شدن داستان را که دید،اصرار داشت که زجرش ندهید،بگویید یک آمپول برایش بزنند تا راحت شود.دکتر میگفت ما این کار را نمیکنیم.
معلوم است که نمیکنند.اصلا اگر میخواستیم آمپول بزنیمش که نمیآوردیمش اینجا...
من حالم هی بد و بدتر میشد. آن شب حساسیتم عود کرده بود. من به "هانی" یا "honey" هر چیزی شبیه آن حساسیت دارم. حساسیت زده بود به قلب و نفسم...خیلی سخت نفس میشد کشید.
او و گربه سه ساعتی توی این اتاق و آن اتاق رفتند و آمدند به سرم زدن و آمپول و این داستانها و ونگ و ونگ...
آخرهای سرم که بود ،او فشارش افتاد وغش کرد،چند تا چک زدم توی صورتش ،بعد هم آب قند دادم خورد و زیر لب هی غر میزدم که عجب شب نحسیست امشب،تمام شو دیگر..
آن شب با اتفاقاتش، تا صبحش و سه شب بعدش تمام نشد.حساسیتم نفسم را سه روز و سه شب بند آورده بود.آرزو می کردم همه چیز تمام شود و دیگر نفسم بالا نیاید.
گربه زنده ماند و هنوز توی انباری خانهشان مانده است، میتواند غذا بخورد،دیروز اسمش را گذاشتم "سوسن"...
حساسیتم فروکش کرده، ولی عوارضش هنوز مانده، نفسم هنوز میگیرد، زود به زود...