۱۰ خرداد ۱۳۹۳

یک شبهایی آدم باید تا صبح بیدار بماند و آبجو بخورد و سیگار دود کند و فکر کند...
تا صبح...
تنهایی...

۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۳

بعضی پنجره ها خاطرات زیادی دارند، بعضی از درونشان ،بعضی از بیرونشان.یکی از اینها که برایم دوست داشتنیست آن خانه‌ی کرج است توی آن خیابان دوست نداشتنی ،خود خانه را هم اصلا دوست ندارم،از این خانه های بی شخصیت است که هیچ نشانی از هیچ چیز ندارد.ولی یک پنجره دارد که عجیب خوب است . رو به ریل متروی تهران کرج است که از آن دورها رد میشود و هر وقت پشت پنجره‌ای یا یک قطار دارد می‌آید یا دارد میرود،نزدیکتر از آن یک ساختمان است باز از این بی شخصیتهای فعله‌ای ،مسکن مهرطور که همیشه نصف واحدهایش هم خالیست،توی حیاطش که پارکینگش هم هست چندتا نیمکت گذاشته‌اند برای حرفهای خاله زنکی عصرهای کسانی که می‌آیند آنجا مینشینند و آنطرفتر هم بچه هایشان لابد بازی میکنند.در این حیاط که ما عرضش را میبینیم نزدیک ده سپیدار کاشته‌اند، که نه تنومند ولی جاندار و سرحالند،باد که توی برگهاشان میپیچد یک حال مست طوری میرقصند و میچرخند.دورترو دورترها هم کوه را میبینی و برفهای رویش که شاید توی تیر و مرداد دیگر آب شوند،این نزدیکها یک زمین خالیست ،باغ که نمیشود گفت چون یک سری درخت میوه بی بار و بی جان دارد که فک کنم چند ماه بعد در حال گودبرداری باشند و چه حیف که این، منظره را خراب میکند و اینی که باید باشد دیگر نیست.یک سیم برق هم از چند متری پنجره خیلی کج آویزان است و ترکیب کادر پنجره را کامل کرده.حس و حالش هم اصولا ابری شمالست که فک میکنی آن جاده را که بگیری و بری به دریا میرساندت.
این از آن ور ...
این ور پنجره که یعنی درونش باشد ،یک اتاق تقریبا خالی است با یک کاناپه که وقتی ما توی آن خانه میرویم میچرخد نزدیک و روبه پنجره ،همین.و ما  دوتایی که اینجا را آماده کرده بودیم برای سیگار کشیدنهایمان فکر نمی‌کردیم این پنجره روزی شده باشد یکی از آن پنجره‌ها...
پ.ن: از این پنجره هیچ عکسی در دست نیست...