جنگ برای مردم هر کشوری یک معنای خاص میدهد،به نسبت تاریخ و تجربه اش.در زندگی ما ایرانیها هم یک جورهایی عجین بوده با زندگیهامان.ملموس ترینش هم جنگ بعد از انقلابمان بود.من یک شصت و سه ایی بعد از انقلاب هستم و اهل غرب ایران."کرمانشاه".با یک پدر و عموی نظامی.همه چیز مهیاست که خاطرات زندگی و کودکی من زیر سایه ی جنگ واتفاقاتش باشد.پدر من یک نظامی طبیعتاً درگیر جنگ بود و یکی از فرماندهان واحدهای پشتیبانی جنگ و خیلی کم در مناطق جنگی و عملیاتها و بیشتر در پشت خط بود.ولی همان هم زندگی مان را پر از استرس بودن و نبودنش کرده بود.و اما عمویم، او همه ی هشت سال را در مناطق جنگی بود فقط گاهی به مرخصی می آمد. یک بارش که یادم است ،دو هفته از او و چند تا از دوستانش خبری نبود و در خانه ما، که یک خانه ی دو طبقه بود و ما بالا و خانواده عمویم پایین بودیم،عزاداری بر پا بود چرا که فکر می کردند عمو شهید شده.بابا بعدها تعریف میکرد که چند باری رفته است بازدید منطقه که شاید اثری از آنها پیدا کند ،که بالاخره پیدا شدند و خاطرات آن دو هفته شان خود کتابی است مفصل،که چطور در خاک عراقیها گیر کرده بودند و چطور توانسته اند خودشان را نجات دهند...
سال هشتاد و پنج پدر من مُرد،تصادف کرد،54 سالش بود.سالهای آخر عمرش یک لکه هایی قهوه ای روی ساق پاهایش پیدا شده بود که دکتر میگفت اثرات شیمیایی جنگ بوده،عمویم بعد از مرگ پدرم پیر شد،خیلی زیاد،تنها برادرش را از دست داده بود،برادر کوچکش را،از آن آدم مؤمن های عجیب و غریبِ زیادی خوب است عمویم، که هر بلایی را میگویند خواست خدا بوده و تحملش میکنند هر دردی را ،چرا که راضی اند به رضای او...او آن روزها از همه مان قویتر بود...
من عقاید عمویم را هیچ قبول ندارم ،ولی دوستش دارم آن هم خیلی زیاد،از آن دوست داشتنهایی که کار خون است و هیچ کاریش نمی توانی بکنی...عمویم همیشه محکم بوده،سالها اذان صبح بیدار بوده و نمازش را خوانده و ورزشش را کرده و نانش را خریده و هیچ عوض نشده...حالا هفتاد و سه سالش است و استخوانهای لگنش آسیب دیده و باید عمل کند ،این هم از اثرات ورزشهای سنگینی بوده که میکرده و مناسب سنش نبوده.دیروز برای اولین بار با عصا دیدمش ،ولی هنوز محکم بود.این روزها یک تست شیمیایی هم داده برای لکه های قهوه ای روی ساق پاهایش.تستی که تا همین سه سال پیش جوابش منفی بوده این بار مثبت شده و دکترها میگویند که وضع ریه هایش هیچ خوب نیست...تک سرفه هایش شروع شده،از دیروز فیلم از کرخه تا راین حاتمی کیا و صدای سرفه های علی دهکردی هِی میچرخد توی مغزم.من هیچ وقت نمی خواهم او را ببینم که دیگر محکم نیست،نمی خواهم ببینم که باز دارد یک درد دیگر را تحمل میکند و راضی است به رضای خدا،من میخواهم که او همینقدر محکم بماند تا روز آخر...دیگر نمی خواهم جنگ این خاطره و تصویرم را هم خراب کند،نمیخواااهم...از جنگ بیزارم،بیزار....