تو هیچ وقت نمی فهمی که ته مغز من چه میگذرد...نه تو شاید هیچ کس دیگر هم نفهمد چرا که من میخواهم کسی نفهمد...من قابلیت این را دارم که منزوی ترین و تنهاترین ِ آدمها شوم .از نزدیک شدنهای زیاد بیزارم.رم میکنم.زود خسته میشوم از همه چیز...خیلی خوب است که تو این را فهمیده ای...
اگر جمشید بسم اله و چهارپایه اش آرزوی رفتنم را به گا دادند این را مطمینم که در تهران می پوسم...برای یک آدم منزوی زندگی در این شهر مثل خودکشی است...تنهاییم با بوی چوب و دود جنگلهای شمال خیلی سازگارتر است...یک کم جا می خواهم برای کارم و یک مشت عکس از آدمهای گذشته و کاغذ و مداد که هی آنها را بکشم و هی نشخوار کنم گذشته و آدمهایش را...