سیزدهم مرداد هیچ روزه خوبی نیست برایم ،حتی اگر تحلیف روحانی این روز باشد،چرا که چگالی تقارن خاطرات منفی اش خیلی بیشتر است.هم از باب روحانی آمدنش که نیامدن میر حسین چهار سال پیشش پررنگتر است،هم بهارستان نه صبح هشتاد و هشت که دوستانم را روانه اوین کرد و حالم را خراب و گذر زمان را کند و کندتر.هم از قبلترش،قبلتر از اینکه اصلاً این داستانها شروع شود.از سیزده مرداد هشتاد و پنج که بابا رفت و الان هفت سال شده که جدی جدی نیست و آدم چه کثیف عادت میکند به نداشتن عزیزانش،چه بیرحمانه فراموش میکند حتی چهره هاشان را.مرگ نزدیکانت را یک بار که تجربه کنی قبحش دیگر میریزد.میبینی که خلاف تصور همیشه ات او رفته و تو هنوز زندگی میکنی و لذتت را هم میبری و پیش می آید که هفته ها هم حتی یادش نمی افتی.دیگر میفهمی چه همه چیز انگار تخمی است،هر که رفت ، خب رفته،به همین سادگی ...حالا چه زیر خاک،چه آن ور آب ،چه این ور آب و هر گوری که من دیگر نمیبینمشان...
تهش امید دارم به آمدن روحانی، حتی اگر حالم خوب نباشد و این همه دلتنگ و عصبانی باشم از گذشتن این هفت سال، بی بابا...