من آدم تمامنکردنهای بزرگ و نصفهنیمه رهاکردنها هستم در زندگانیام.اصلاً شاخ این رشتهام،رزومه کاری و عاطفی و حرفهای و غیر حرفهایم پر است از این نصفهنیمهها...چند روز پیش بعد از افسردگیِ ناشی از یکی دیگر ازهمین تمامنکردنها،توی تاکسی ،بی هدف و وِل و خستهیزیاد توی شهر،برای آرامکردنِ خودم یک پایان باشکوه را ایمجین میکردم...خودکشی میکنم و یک جمله هم بیشتر برای تصمیمم نمینویسم...من آدم تمامنکردنهایم،خستهام ولی میخواهم این یکی را تمام کنم،زندگیام را...
بهبه ،چه پایان باشکوهی،و تصور این پایان کلاً حالم را خوب کرد.
بهبه ،چه پایان باشکوهی،و تصور این پایان کلاً حالم را خوب کرد.
نکن تو رو خدا... چطور میشود به اینجا رسید؟ من هیچوقت... که نه...ولی بسیار کم به خودکشی فقط فکر کردهام همین. و چنین جراتی؟ هرگز!
پاسخحذفهِی سین جیم جان من هم جراتش را ندارم وگرنه فقط دلخوش به تصورش نمیکردم...
حذف
پاسخحذفمن اما آدم تمام کردن بوده ام... به غیر از این روزهای مفتضح مهر امسال که برای اولین بار نیمه تمام
رها کردم درس و دانشگاه را.... سر در گمم...