این را تازه فهمیدهام که زندگی دوبخش است،به قبل و بعد از آن روزی تقسیم میشود که بیدار میشوی و میبینی همه چیز عوض شده و هیچ چیز آنجوری که تا دیروز بوده نیست.تا دیروز تو بودی که برایِ زندگی تصمیم میگرفتی و حق انتخاب داشتی،هر تغییری فقط منوط به اراده تو بود وبس،هیچکس وهیچ چیز در جایگاهی نبود که تو را از چیزی بازدارد یا بالعکس.تو بودی و قدرت بی انتهایت...
نمیدانم چه میشود که صبح بیدار میشوی و چشمهایت به هیبت جدید زندگی که چون غولی بی شاخ و دم است ،روشن میشود.آری،از آن روز دیگر زندگیات عوض شده،هر چه هم به این فکر میکنی که این تغییر از کی شروع شده،کلاٌ چه شد که باید عوض میشده،چه شد که این همه تنها شدی،آن همه آدمِ دیروز کجا رفتند و الان چه میکنند،اصلاٌ آنها بودند که رفتند یا تو؟،هیچ نتیجه روشنی ندارد،و نهایتاٌ خلاصه میشود به بافتن یک سری تئوریهای بی فایده...تو ماندهای و واقعیت زندگی،که خیلی هم جدی است ،و تو هم مجبوری که، برخلاف دیروز ،دیگر جدیاش بگیری.بگذری از تمام رویاها وایدهآل هایت،بگذری از آن همه فکرهای بلند و از آن همه قدرتمند دیدن خودت...و شاید حتی به اینجا برسی که فقط باید صبحت را شب کنی و دائم به فکر معادلات جدیِ مسخره زندگیِ جدی باشی.به اینجا برسی که هرروز تارهای سفید مویت را بشماری و هِی چروکهای دور چشمت را چک کنی،به اینجا برسی که بفهمی توی عکسهای همین دوسال پیشت چه بشاش بودهای و خندههایت چه واقعی...تا روزی که بتوانی به این جدی شدن زندگی تن بدهی و به جنبههای بهترش برسی(که میدانم این جنبهها را دارد)سخت میگذرد،خیلی هم سخت.گذشته را نشخوار میکنی،زیاد،خودت و آدمهای زندگیات را واکاوی میکنی،بسیار عمیق،دشارژ میشوی،زود به زود...و راه حل این روزهای من راه رفتن و بازهم راه رفتن است...
باید هرچه زودتر موهایم را رنگ کنم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر