۲۲ آذر ۱۳۹۲

-دلم خیابانهای هشتاد و هشت را می‌خواهد، آدمهایش و حال و هوایش را...
-دارم رنگها را با هم قاطی میکنم ،سبز و بنفش را که قاطی میکنم قهوه‌ای می‌شود...
-دارم فکر میکنم خاتمی آن سال چرا گریه کرد،خیلی شبیه گریه بیست و نهم خرداد خامنه‌ای بود.اگر نشناسیشان هر دو به یک اندازه حالت را بهم می‌زند.حالا که دوازده سال گذشته ،گریه‌ی خاتمی هم همانقدر حالم را بهم زد،هرچند که خوب میشناسمش...
-جای خالیه نقاشی‌ام را نه سبز میکنم نه بنفش نه قهوه‌ای نه هیچ رنگ دیگر،همان طور خالی غمم را کمتر میکند.
-فردا می‌خواهم بروم اتوبان صدر،روبروی مسجد کربلا،دنبال یک خانه سه طبقه با پنجره‌های تمام فلزی بگردم. 

۱ نظر:

  1. آزاده ی عزیزم. خیلی زیبا به روایت قلم نگاشتی آنچه که این روزها ذهنمان را قلقلک میدهد

    پاسخحذف