۱۰ مرداد ۱۳۹۱

زندگی با یک سری فیگور دوست نداشتنی چیز دلچسبی نیست، دوستشان ندارم...هر چند میدانم آخر قضیه چیز بدی از آب در نمی آید و نسبتاً راضی کننده میشود ولی خب لذت خاصی نمیبرم از ساختشان...الان دلم میخواست چند ماه قبلتر بود و یک ایده جدید که الان مخم را پر کرده کار میکردم،ولی این را هم میدانم که اگر کارش میکردم وسط هایش همین حال را داشتم،چرا که من مرضی دارم ناشناخته یا شاید هم شناخته شده...بس که تهٍ هر چیز را تصور میکنم لوث میشود و دیگر انگیزه ای نمی ماند که خودم را تا تهش برسانم ، مثل این همه اتفاق ٍ زندگی ام که یکهو مثل یک اسب وحشی رم کرده ام و رفته ام...مگر اینکه مجبور باشم به تمام کردن ،مثل الان ،که حال چندان خوبی نیست دیگر...باری، شاید بد هم نباشد برای من این اجبار...

دوست تر داشتم به جای سر و کله زدن با این فیگورها ،می نشستم به هایدگر خواندن،چند صباحی است زیاد جذبش شده ام...
این روزها خبرهای خوب حالم را بهتر کرده، بهاره هدایت آمد ،سه روز،کوتاه ولی خوشحال کننده... نرگس محمدی ،  احمد زید آبادی و  مهدی محمودیان هم امروز به مرخصی آمدند... کاش تمام میشد نبودنشان....

۳۱ تیر ۱۳۹۱

من یک سینگل مام خوب خواهم شد، بابایش را هم پیدا کرده ام، آخر باید حتماً ذاتش خوب باشد . نمی خواهم بچه ام  بد جنس از آب در بیاید...یعنی این مهمترینش است ، انسان باشد ... چه خوشی بگذرد با بچه ام، هنوز نیامده میدانم چه دوستش دارم...او که باشد دیگر هیچ نمیخواهم،هیچ برایم مهم نیست آدمها چه کار میکنند و اصلن به من چه دنیایشان...من دنیای خودم را دارم و بچه ام...چه زندگی ام سامان گرفته و چه حال خوبی دارم...اسمش هم پیدا کرده ام...چه پسر باشد چه دختر همین اسم را دارد...آخر رویای من با این اسم قشنگ است... توی پارک نشسته ام و کتاب میخوانم، از بالای عینکم زمین ماسه ای روبرو را نگاه میکنم تا ببینمش،خیالم که راحت میشود باز کتابم را میخوانم، چیزی مثل براتیگان باید باشد ، چشمهایم که خسته شد  کتاب را میبندم،باز نگاهش میکنم،پاک لباسهایش را کثیف کرده، صدایش میزنم، هیوا، هیوا، وقته رفتنه... و دستهای کوچکش توی دستم چه آرامش بزرگی دارد برایم ، چقدر خوشحالیم با هم.....

۲۷ تیر ۱۳۹۱



عصر نیمه ابری تابستان نشسته ام خانه و کنسرت را پیچانده ام،هوا  دم کرده و شرجی است...دارم به دیشب فکر میکنم که چقدر قد قد کردم و اینکه کلن آدمها چقدر قد قد میکنند و خودشان بی خبرند....افتاده ام به جان کلیشه ی چاپم و هی با مغار میکنم...حال میدهد کلیشه کندن مخصوصن اگر لینو باشد،چوب سختتر است و خسته ترات میکند،لینو خوبی اش این است که زود به تهش میرسی و میفهمی که چاپت را دوست داری یا نه...من کلن زود خسته میشوم و میخواهم زودتر تهش،ته همه چیز را بفهمم...مجید چه ساده دل بود که هی به من میگفت"زمان به تو خیلی چیزارو ثابت میکنه ،فقط باید صبر داشته باشی"...زمان خیلی گذشته و هنوز چیزی به من ثابت نشده....

قدقد کردن توی هوای شرجی تابستان هم جواب میدهد....

۲۴ تیر ۱۳۹۱

roam in the night



کلاً یک وقتهایی آدم باید فرار را بر قرار ترجیح دهد...این اواخر دارم از همه کس و همه جا فرار میکنم...قرار ندارم آخر پیش هیچ کس و هیچ جا...ناچارم به فرار...

فکر میکنم باید حرف بزنم ،یک عالم حرف نگفته دارم که باید بگویمشان یک روزی،دارد غمباد میشود این همه حرف نگفته...دکتر توکلی گزینه ی مناسبی است برای شنیدشان فکر کنم،فراز که تعریفش را زیاد میکند،هر چه باشد او یک چپ مغز است...این راه هم امتحان میکنم بلکه آرام و قرار پیدا کنم ... خسته ام خیلی....