۱۹ بهمن ۱۳۹۰

وقتی می فهمی خیلی تنهایی که چند ساعت را باید در خیابانها علاف باشی و هر چه فکر میکنی هیچ کس را نداری که بخواهی گوشییت را از توی جیبت در آوری و بهش زنگ بزنی و بگویی فلانی بیا با هم باشیم...و خودت هی پیاده گز میکنی و گز میکنی تا خسته که شدی باز تنها بروی کافه و سیگار دود کنی و سلین ات را بخوانی...و هر از گاهی نگاه کنی میزها را و آدمهایش را و تخیل کنی دیالوگ هایشان را...این کارها را که بکنی زمان زودتر میگذرد خب...آخر آقای نجار گفته برو 2 ساعت دیگر بیا تا چوبهایی که برای مجسمه های بدون پایت میخواهی آماده شود...2 ساعت تمام میشود و می بینم که همه ی این مدت به این فکر کرده ام که نباید به یاد تو بیفتم و  چند ماه پیش که این دو ساعت انتظار چوب را با تو گذراندم...و هی فرار کنم از خاطرات خیابان ها و این همه مکانی که آدم را پرت میکند توی گذشته های با تو...از این شهر و خیابانها دیگر بدم می آید 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر