۲۰ بهمن ۱۳۹۰

امشب از شبهای عجیب زمستانی زندگیم بود ....وقتی که پایین خانه وسط برفها راه میرفتم و هیچ میلی نداشتم که به خانه بروم...وقتی که سردم بود خیلی و ناراحت نبودم چون فکر میکردم خیلی ها این روزها در اوین سرما را هر لحظه زندگی میکنند...وقتی که خاطرات با تو بودن داشت دیوانه ام می کرد بس که زنده بود...چون مهمانی سال نوی خانه ناییری عجیب بوی تو را میدهد...امسال دیگر تو نبودی و فقط خاطراتت بود....از دست خودم عصبانی بودم که چرا انقدر ضعیف شده ام من که این همه همیشه خم به ابرو نیاورده ام چرا بعد از تو این همه میشکنم....این مدل بودنم آزارم میدهد...ولی فراز می گوید اینها هیچ به هم ربط ندارند...می فهمم که شاید زیاد عجله دارم ...باید کمی سخت نگیرم...حالم از چند ساعت پیش خیلی بهتر است...کاش آیسا امشب میفهمید که همه یک لحظه هایی به هم صحبت از جنس شب یلدایی اش احتیاج دارند و دیگر هیچ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر