۲۳ بهمن ۱۳۹۰

آدم باید بنان را گوش بدهد هر از گاهی...گوش بدهد تا یادش بماند جنس ِ بودن پدر را که دیگر پوسیده است زیر آن حجم خاکی که بلعید او را ،در ظهر داغ تابستان،مقابل چشمانم...یادم رفته بود صبح های جمعه ای را که بر خلاف عصرهایش خانه مان پر از زندگی بود و حالمان خوب...خانه مان خانه بود و پدری داشت و مادری ،بساط کباب ناهارهای جمعه با طعم کودکی...چه آرام بودم آن روزها،دلم بد هوای کودکی و پدر را کرده...چه بی خبر دیگر ندیدمش...عجیب از حال آن روزها هیچ برایم نمانده، این را امروز وقتی فهمیدم که با یک چادر قرضی با گلهای ریز، زیر سقف آینه کاری شده ی امام زاده داوود سوته دلان می چرخیدم و به لبخند ِ هزار تکه خودم می خندیدم...
.و چه خودم را دوست ندارم این روزها و این روزها را...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر