۲۲ بهمن ۱۳۹۰

سه شنبه بیست و پنجمه بهمن است...و تقریبا هشتاد درصد آدمهایی که فهمیدند میخواهم برم من را به باد فحش و نا سزا یا تمسخر گرفتن....ولی اصلا برایم مهم نیست....عجیب احساس وظیفه میکنم برای رفتن...می ترسم،استرس دارم ولی باید بروم...یک سال گذشت و همه ی ما ساکت بودیم...به این فکر میکنم که حافظه تاریخیمان چقدر کوتاه است...خیلی زود فراموش کردیم که چه می خواستیم و قرار بود به کجا برسیم...من نمیتوانم خیابانهای پر التهاب آن روزهای تهران را فراموش کنم...من نمیتوانم از یاد ببرم که بیست و پنجم بهمن هشتاد و نه بود که صانع را از ما گرفت و چه مظلومانه نتوانستیم حقش را بگیریم...سیصد و شصت و پنج روز میگذرد از حصر مردی که او را پدرانه دوست داشتیم و حرفهایش باعث دلگرمییمان بود...فراموش نمیکنم که جوانی این همه دوست و همراه پشت دیوارهای بلند اوین یخ میزند...این راهی بود که ما همه با هم شروع کردیم و من نمی خواهم فراموش کنم که نسبت به تمام کسانی که دیگر همراهمان نیستند مسئولم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر