۲۰ بهمن ۱۳۹۰

باز هم شبهای بی خوابی.بی خوابی و سکوت و خواندن کتابی که باید فیلمش را ببینیم،کتاب را دوستش ندارم ،میخواهم کنارش بگذارم که یاد حرف نعمت اللهی می افتم که میگفت هر چه را که شروع می کنی به خواندن،تمام کن.حتماً چیزی برای تو دارد.پس اورلاندو را ادامه می دهم. . .
کشیدن سیگارهای شبانه، وقت هایی است که به من خوش میگذرد و انگار نگهبان شبانه خانه هایم و خاموش شدن چند چراغ روشن را می پایم که خب یکی دیگر هم خوابید،ولی من هنوز بیدارم. . . و فکر میکنم که کاش همت همیشه همین قدر خلوت بود. . .طعم تلخ سیگار دهانم اذیتم میکند،بلند می شوم و مسواک میزنم ،خنکی نعنا جایش را میگیرد. . .به خیلی چیزها فکر میکنم و دوست دارم هی زمان را کش دهم،زمانهایی که حالم خوب است برای فکر کردن و کار،ولی نمیدانم چرا زمانهای حال خوبم هی زود تمام میشود و هی دوباره دیر می آید. . .
از سرک کشیدن میان روشنی و خاموشی پنجره ها خسته میشوم و به خواندن عشق بازی اورلاندو و ساشای روسی ادامه میدهم. . . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر