۲۰ بهمن ۱۳۹۰

سختند برایم روزهایی که می گذرند بی آنکه هیچ بدانم برای چه؟گم میشوم در میان شلوغی روزهایم ولی خودم را نمیشناسم. . .میان تمام آدمهایی که میبینم و ارتباط برقرار میکنم غریبه ترین فرد منم. . .هیچ خودم را نمیشناسم گاهی و میترسم از خودم ,از آزاده میترسم. . .حال خوشی ندارم روزهایی که سرگردانم,میخندم ولی میترسم. . .این روزها انگار همه ی آدمها یکجوری نگاهم میکنند دلم میخواهد هیچکس را نمیشناختم و هیچکس نیز مرا. . .
و اتاقم کم کم دارد انرژی  مرا میگیرد و مأمن من میشود. . .شبهای شب بیداری اتاقم دارند شکل میگیرند و همین است که آنرا برایم مأنوس تر کرده شاید. . . دیگر میتوانم به خلوتش پناه ببرم,جایی که میتوانم در آن آرام گیرم و بلند داد بزنم که آهای آدمها اینجا دیگر مال خودم است و هیچکس حق وارد شدن به آنرا ندارد. . . 
بیژن نجدی میخواهم بخوانم. . .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر