۱۹ فروردین ۱۳۹۱


مامانم می گوید نزدیکی های ظهر بود که دردم شروع شد و فهمیدم که وقتش شده....عصر بود که پریدی بیرون...سفید بودی و پشمالو...و من تصور میکنم که شبیه یک جوجه اردک زشت بوده ام....
آدم فقط شب تولدش می تواند مثل دیشبِ من بی دلیل عر بزند و گریه کند،آن هم کجا؟توی بغل مامانش که این همه سخت و دیر طلبش میکند،و او حتماً پیش خودش فکر کرده که عجب دختر دیوانه ای به دنیا آورده ام من،و چه تعادل ندارد کلاً در زندگی اش و احساساش....
امسال سال بی تبریک تری را دارم حتماً، چون نمی دانم چیه میلادی با شمسی فرق می کند امسال و 7 آوریل همان هجده فروردین نیست و فیس بوک محترم قرار است فردا را روز تولد من اعلام کند به جای امروز...و من فکر میکنم که باید شاشید در این دنیای مجازی و تبریک های مجازی....
امروز عصر مثلاً قرار است سورپرایز شوم و ادای آدمهای از همه جا بی خبر را در آورم،نمیدانم چرا هیچ وقت نشده که من واقعاً سورپرایز شوم،همیشه قبلترش فهمیده ام چه خبر است. ولی اعتراف میکنم دیروز غافل گیر شدم از اینکه فهمیدم دنبال غافلگیر کردن منی،و خیلی به مذاقم خوش آمد و همان حس دیروزم خیلی شیرین تر از دیدار امروزمان خواهد بود...
کلاً هم از روز تولدم بیزارم هم دوستش دارم،یک خود آزاری شیرین دارد برایم...بیست و هشت سال گذشت از آن عصر دردآور ِ مامان،و من نمیدانم چرا ،همین طوری بی دلیل فکر میکنم که امسال حتماً روزهای بهتری منتظر من خواهند بود ،که اگر نباشد ،کلاه ام پسِ معرکه است واقعاً...


پ.ن:می خواهم یک گلدان خیلی دوست داشتنی امروز به خودم هدیه بدهم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر