۱۶ مرداد ۱۳۹۱


شش سال گذشته از روزی که دیگر بابا ندارم.از آن صبح جمعه ای که بی بابا شروع شد...
من را خوب یا بد، خیلی زیاد بابا ساخته است،قبلن تر ها،بچگی ها،خیلی لحظه ها بوده که تصمیم گرفته ام ،خودآگاه یا نا خودآگاه،تقلید کنم از آنچه او هست یا دوری کنم به شدت.این شده که یا خودش هستم یا نقطه مقابلش...وقتی که بود هیچ با هم در صلح نبودیم،بزرگترین منتقدش من ِ ته تغاری بود و حالا شده ام چیزی شبیه او. عجیب است و دردناک ...با همه ی جنگ دیرینه ای که با هم داشتیم و هیچ هم را قبول نداشتیم یک کارهای دو تایی خودمان را داشتیم، دو نفره آب دادن باغچه ی حیاط ، دو نفره خوردن مغز هندوانه تابستان، ساعتها ورق بازی کردن ِ دو نفره، جدول حل کردن دو نفره، و یک عالم کارهای پیرمردی ِ دو نفره دیگر...
دلم برای داشتنش تنگ شده خیلی،دیدن کشتی های المپیک بدون او هیچ صفایی ندارد...