۱۰ مرداد ۱۳۹۱

زندگی با یک سری فیگور دوست نداشتنی چیز دلچسبی نیست، دوستشان ندارم...هر چند میدانم آخر قضیه چیز بدی از آب در نمی آید و نسبتاً راضی کننده میشود ولی خب لذت خاصی نمیبرم از ساختشان...الان دلم میخواست چند ماه قبلتر بود و یک ایده جدید که الان مخم را پر کرده کار میکردم،ولی این را هم میدانم که اگر کارش میکردم وسط هایش همین حال را داشتم،چرا که من مرضی دارم ناشناخته یا شاید هم شناخته شده...بس که تهٍ هر چیز را تصور میکنم لوث میشود و دیگر انگیزه ای نمی ماند که خودم را تا تهش برسانم ، مثل این همه اتفاق ٍ زندگی ام که یکهو مثل یک اسب وحشی رم کرده ام و رفته ام...مگر اینکه مجبور باشم به تمام کردن ،مثل الان ،که حال چندان خوبی نیست دیگر...باری، شاید بد هم نباشد برای من این اجبار...

دوست تر داشتم به جای سر و کله زدن با این فیگورها ،می نشستم به هایدگر خواندن،چند صباحی است زیاد جذبش شده ام...
این روزها خبرهای خوب حالم را بهتر کرده، بهاره هدایت آمد ،سه روز،کوتاه ولی خوشحال کننده... نرگس محمدی ،  احمد زید آبادی و  مهدی محمودیان هم امروز به مرخصی آمدند... کاش تمام میشد نبودنشان....