۲۴ بهمن ۱۳۹۱


آخرین بارش پارسال بود که رفتیم توی خیابان،متروی طالقانی قرار گذاشته بودیم.من،رها،شیما ،مهسا ،یاسمن...فرزاد هم که تنها رفته بود و از آن ور هم مهدی...هنوز رها و فرزاد و مهدی نرفته بودند از ایران ...بیرون که آمدیم از مترو ،میترسیدیم،مهسا بیشتر، هر چه باشد اوین را چشیده بود و شاید خیلی چیزهای بیشتر را...هر حرف بی ربطی که میتوانستیم داشته باشیم زدیم تا مثلن بگوییم خیلی عادی آمده ایم کتاب بخریم از انقلاب...خیلی کم بودیم و نصف همان چیزی را هم که بودیم گرفتند...همان روز خیلی چیزها پرونده اش برایمان بسته شد... نا امیدکننده بود...

پارسالش خیلی زیادتر بودیم،آن موقع که رفته بودیم حمایت کنیم از مردم مصر و تونس،که داستان آنها هم حکایتی دارد البته...همین جوری که نرفته بودیم،آن روزها موسوی و کروبی بودند هنوز،آنها دعوتمان کرده بودند،ما هم رفتیم،مثل خیلی دفعه های قبل و قبل ترش،بی ترس تر...

میگویند توی تاریخ دو سال و ده سال و پنجاه سال هیچ نیست،ولی برای تاریخ زندگی ما دو سال ،هفتصد و سی روز است،خیلی بیشتر از آنکه باید. حالِ آن روزها خیلی دور شده ،خیلی بیشتر از دو سال،جایش را نمی دانم چه گرفته،حسرت ، افسوس ، کینه، نمیدانم...شاید خیلی اش را دلتنگی...برای خیلی ها، و بیشتر برای مردی که دوستش داشتیم،زیاد... بودنش مهم بود، زیاد...حرفهایش از جنس حرفهای خیلی ها نبود،هنوز هم بیانیه هایش پر از حرفهایی است که تحسین دارد...نمیدانم ...نه بت میسازم ، نه بزرگ میکنم چیزی را و نه هیچ چیز دیگر...فقط دلتنگم،خیلی زیاد....