۱۲ بهمن ۱۳۹۱


صبح هایی را که با سر درد شروع میکنم اصلن دوست ندارم.کلن سردرد را دوست ندارم ،وقتی میگیرمش حاضرم همه ی قرصهای دنیا را بخورم تا دست از سرم بردارد.تحمل خودم و همه ی آدمها را برایم سخت میکند،دلم میخواهد تارهای صوتی حنجره همه ی آدمها را از گلویشان بیرون بکشم تا دیگر هیچ صدایی نداشته باشند.دنیایم صامت شود،اصلن دنیای صامت چه بسا بهتر هم باشد،سینمایش چارلی چاپلین و کنسرتش هم جان کیج میشود...من موزیک را هم در تنهایی خیلی کمتر از سکوت گوش میدهم،وقتی تنهایم یعنی تنهایم.موزیک را با یکی دیگر همیشه بیشتر گوش داده ام، آن هم بیشتر برای اینکه آدم را از حرف زدن و حرف شنیدن خلاص تر میکند، هر چه باشد فرکانسش از فرکانس صدای آدم گوش نوازتر است...

به هر حال...الآن خیلی دلم میخواهد از این دنیاهای بی صدا که تصویرِ کوچک یک خانم آن پایینش باشد که با حرکات دست و دهان یک اداهایی در بیاورد تا یک چیزهایی را بگوید و من هم هیچ نفهمم...


پ.ن:همه آنهایی که رفته اند میگویند شبهای انفرادی و بازجویی از سخت ترین شبهاست.تا دیشب چند نفر شدند؟