۰۶ خرداد ۱۳۹۲

آن دو تا بن سای که برایم خریده بودی خشک شدند، خیلی مراقبشان بودم ولی خشک شدند، این سومی حالش فکر کنم خوب است و من هم خوب هوایش را دارم ، بعد از آن دو تا احتمالاً دستم آمده که چطور باید رفتار کنم با این درختانِ در گلدان ...
همیشه دوست داشتم از آن آدمها بودم که خانه شان پر از گل وگیاه است و گلها که می دیدند مرا، حالشان خوب میشد و تیمارشان که میکردم ،می شدند شادابترین ِ گل ها...درست مثل بابا ،که دستش معجزه میکرد و زرد و بی حالترین گلها را هم سرِ حال می آورد و باغچه اش همیشه سبز ِ سبز بود...ولی این یک رویا بیش نیست و گلها با من هیچ میانه خوبی ندارند، و این برایم خیلی درد آور است...
بعد از بیست و نه سال واقعیتهای زندگیم با رویاهایم زیاد سازگار نشده ان کلاً.از تمام رویاهایم فقط رویای زندگی در جنگلهای شمال مانده،باقیشان دارند از من دور و دور تر میشوند...بعد از رد صلاحیت هاشمی و تو زرد از آب در آمدن مادرمان، روزهای سختی گذشت، ناگزیر به پوست اندازی شدم.چراکه هر دوشان مجبورم کردند تکلیفم را روشن کنم، هنوز هم خیلی روشن نیست ولی جنگلهای شمال بیشتر مرا میخواند،هر چند که ،دلم با جای دیگریست...اگر خواستی تو هم می توانی با من بیایی شمال،ولی آن اتاق زیر شیروانی برای خودم است،جان میدهد برای طراحی کردن...تو میتوانی آن اتاق طبقه پایین که پنجره اش رو به کوه باز میشود را داشته باشی..توی بالکن هم دو تا صندلی چوبیِ نم کشیده داریم که بسمان است،بن سایم را هم با خودم می آورم ،شاید آنجا حالش بهتر شد و این یکی دیگر زنده ماند...