داروی بیهوشی را برایم زد،چشمهایم سنگین شد و فقط صداها را میشنیدم ،آن هم خیلی گنگ و عجیب ،مثل صدای زیر آب در چِتی،داشتند یک کارهایی با من میکردند و من نمیخواستم،دلم میخواست لگد میزدم توی صورتشان ولی نمیتوانستم،فریاد هم داشتم زیاد ولی صدایم در نمیآمد.کارشان تمام شد،صداها داشت یواش یواش به حالت عادی برمیگشت.چشمهایم باز شدند،اشک میریختم.سوگل روی سرم بود ،گفت که اثر داروی بیهوشی است.اثر هرچه که بود ،خوب بود،چون مدتها بود که دلم میخواست همینقدربیپروا اشک بریزم.دکتر یک سبد نشانم داد که پر از تکه های گوشت و خون بود،گفت دیدی کاری نداشت.و من بیپرواتر اشک ریختم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر