۲۰ بهمن ۱۳۹۰

این روزها را نمی دانم بعدا چگونه به یاد خواهم آورد...روز هایی که هیچ انگیزه ای برایم باقی نمانده برای ساده ترین کارهایم که مدتهاست روی هم تلنبار شده...روزهایی که خسته ام از بی اعتمادی به آدمها،از نزدکترین آدمها...روزهایی که دیگر عصبانیتم از نبودنت جایش را به دلتنگی داده،روزهایی که خوبیهایت بیشتر از بدیهات مرور میشود برایم...روزهایی که مصادف میشود با خوشحالیمان برای اصغر فرهادی،ولی بغض میشود در گلویم وقتی که بعد از دو سال و نیم هنوز نگاه منتظر مسعود باستانی در دادگاه از ذهنم پاک نمیشود،و وقتی که می دانم پرستو دوکوهکی هم چقدر حال خوشی نداشته همین اواخر  مثل خیلی از ماها ،و دیگر حتی نمیتواند غر هایش را  بر سر این کلمات بریزد...
در اوج بی امیدی باز امید دارم که این روزها را اینگونه به یاد آورم که آری ما توانستیم با تمام  خالی بودنمان از هر امید و میل به فردایی کاری کنیم...کاری که بعد ها از خودمان راضی تر باشیم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر