۰۵ خرداد ۱۳۹۱

خوش به حال "سین" که همه ی حرفهایش را بالاخره به یکی گفت، همه آن حرفهایی که آدم خودش هم دوست دارد فراموششان کند،همه ی آن کارهایی که قبلن ترها کرده ای و دوست داشتی که نکرده بودی،همه ی آن چیزهایی که یک بخش دیگر خودت را نشانت داده که اصلن دوستش نداری و با خودت می گویی که مگر میشود من این کارها را کرده باشم. و هیچ وقت به هیچ کس بازگویشان نکردی ، توی گوشه ی خاک گرفته ذهنت تلنبارشان کردی و سراغشان نمی روی ولی به شدت هستند،وزنش را روی ذهنت حس میکنی ولی کتمانش میکنی، یک وقتهایی دوست دارم که جارشان بزنم و به آدمهای اطرافم بگویم منی که میشناسید این نیست که میبینید ،این من خیلی بخشهای دیگر دارد که هیچ فکرش را نمیکنید،دوست داشتم مثل"سین" همه ی حرفهایم را بی ترس از قضاوت به یکی میگفتم و ذهنم را برای همیشه سبک میکردم...می دانم که حال این روزهای "سین" اصلاً خوب نیست ولی حسادت میکنم به حالش که این همه راحت کرده خودش را...