۱۶ خرداد ۱۳۹۱


چه تعطیلات مزخرفی بود.ارتحالیدی را میگویم ،آی که چه بدم می آید از این اصطلاح ،از خودش که هیچ خیری بهمان نرسید از مرگش هم هیچ، خمینی را میگویم، همیشه یک کار مهمتر از خوشگذرانی داشته ام در این روزها که نتوانم لذتش را ببرم.امسال هم کما فِسابق...دچار رخوت نیمه خردادم...این روزها خاطرات هشتاد و هشت و بعد ترش را خیلی مرور میکنم،چه زیاد امید داشتیم آن روزها ،چه روزهای مهمی بود برایمان و ما برای آن روزها...
سه سال گذشته و ما خیلی پیر تر و خسته تر از سه سالیم...خیلی غمگینم میکند، فکر میکنم دیگر هیچ از ما نمانده،یک عمر است که جنگیده ایم برای هر چیز ، دیگر حال جنگیدن ندارم ،وقتش است دیگر دنیا همین طوری قلنبه یک حالی بهمان بدهد،فکر میکنم که حقمان است...فکر میکنم که حق حسین رونقی است که حال این روزهایش انقدر بد نباشد...و حال یک عالمه آدم دیگر که کلاً بعد از هشتاد و هشت زندگیشان مثل قبلترش نمیشود و چیزی را گم کردند در گرمای خیابانهای آن روزها...کلاً که حالم خوب نیست این روزها هیچ...
برای مرور آن روزها خواندن این توصیه میشود...