۳۱ تیر ۱۳۹۱

من یک سینگل مام خوب خواهم شد، بابایش را هم پیدا کرده ام، آخر باید حتماً ذاتش خوب باشد . نمی خواهم بچه ام  بد جنس از آب در بیاید...یعنی این مهمترینش است ، انسان باشد ... چه خوشی بگذرد با بچه ام، هنوز نیامده میدانم چه دوستش دارم...او که باشد دیگر هیچ نمیخواهم،هیچ برایم مهم نیست آدمها چه کار میکنند و اصلن به من چه دنیایشان...من دنیای خودم را دارم و بچه ام...چه زندگی ام سامان گرفته و چه حال خوبی دارم...اسمش هم پیدا کرده ام...چه پسر باشد چه دختر همین اسم را دارد...آخر رویای من با این اسم قشنگ است... توی پارک نشسته ام و کتاب میخوانم، از بالای عینکم زمین ماسه ای روبرو را نگاه میکنم تا ببینمش،خیالم که راحت میشود باز کتابم را میخوانم، چیزی مثل براتیگان باید باشد ، چشمهایم که خسته شد  کتاب را میبندم،باز نگاهش میکنم،پاک لباسهایش را کثیف کرده، صدایش میزنم، هیوا، هیوا، وقته رفتنه... و دستهای کوچکش توی دستم چه آرامش بزرگی دارد برایم ، چقدر خوشحالیم با هم.....