۰۶ آبان ۱۳۹۱


تو هیچ وقت نمی فهمی که ته مغز من چه میگذرد...نه تو شاید هیچ کس دیگر هم نفهمد چرا که من میخواهم کسی نفهمد...من قابلیت این را دارم که منزوی ترین و تنهاترین ِ آدمها شوم .از نزدیک شدنهای زیاد بیزارم.رم میکنم.زود خسته میشوم از همه چیز...خیلی خوب است که تو این را فهمیده ای...
اگر جمشید بسم اله و چهارپایه اش آرزوی رفتنم را به گا دادند این را مطمینم که در تهران می پوسم...برای یک آدم منزوی زندگی در این شهر مثل خودکشی است...تنهاییم با بوی چوب و دود جنگلهای شمال خیلی سازگارتر است...یک کم جا می خواهم برای کارم و یک مشت عکس از آدمهای گذشته و کاغذ و مداد که هی آنها را بکشم و هی نشخوار کنم گذشته و آدمهایش را...