۲۷ دی ۱۳۹۱


بچه که بودم تا چهار سال جنگ بود،بابا هم که با آن ستاره های روی شانه اش هِی مارا تنها میگذاشت و می رفت.من هیچ یادم نمی آید که چقدر می فهمیدم شرایط را ،ولی گریه هایم را یادم می آید وقتی بابا میرفت ،که آن روزگار "بابا جیِ" من بود و مامان مجبور بود من را آرام کند وقتی خودش پر بود از بغض و ترس از باز ندیدنش...

آژیر که میزدند گلاره ،بهاره را می آورد و من را هم مامان بغل میکرد و میرفتیم زیر زمین خانه ،تا سبز شود اوضاع...یک بار که جنگ خیلی نزدیکمان شده بود مردم مجبور شدند شهر را خالی کنند،در ادبیات خاطرات گذشته خانواده ما ، آن زمان "دوران آوارگی " نام گرفته. ما و خانواده ی عمو در یک خانه توی یک باغ ،اطراف شهر که آرام بود و امن زندگی میکردیم. ما (یعنی بچه ها) اوضاع بد را خیلی درک نمیکردیم و فقط خوشحال از این بودیم که بساط بازی و همبازی همیشه  به راه بود...

بیست و چهار سال میگذرد از آن روزها و هنوز تصویرها پررنگ است، تصویرهایی که هیچ قشنگ نیستند ...
من از جنگ بیزارم...